بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت دوستان گلم امیدوارم که هرجا که هستید عالی و شاد باشید من اومدم
خاطره به دنیا اومدن خواهرم را براتون تعریف کنم. اول یه اصل کوچولو بدم من
زینب هستم ۲۰ ساله از شیراز دانشجوی رشته روانشناسی و کارمند بیمارستان. دقیقاً ۱۲ فروردین سال ۱۴۰۲ بود که دردهای مکرر مادرم شروع شد. ما هم فکر کردیم که مثل همیشه خوب میشه و هیچ اتفاق خاصی نمیافته ظهر دوازدهم بود که بابام مامانمو برد بیمارستان وقتی که توسط دکتر چک شد گفتند که هیچ موردی نداره و طبیعی هست و یکی دو تا سرم زدن به مادرم و بعد هم اومدن خانه مامانم کمی حالش بهتر شد اما نیمههای شب تقریباً ساعت سه و نیم نصف شب بود که دردهای مامانم خیلی خیلی شدید شد اون زمان مامانم هفت ماهه بود بابام مامانم رو به همراه داداشم بردن دکتر هم توی خونه موندم به خاطر اینکه فردا باید میرفتم سر کار ساعت ۶ بود آماده شدم اسنپ گرفتم رفتم سر کار. وقتی که رسیدم سر کار حدوداً ساعت ۶:۴۰ دقیقه بود به پدرم زنگ زدم و حال مادرم رو پرسیدم ت داخل اتاق معاینه هست و دارند بهش سرم وصل میکنند. بعد هم تماس را قطع کردم دقیقاً ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود که بابام به من تماس گرفت و داشت گریه میکرد گفت مامانت طبیعی داره بچه رو به دنیا میاره آخه مامانم هفت ماهه بود به خاطر همین داشت گریه میکرد من هم یک دفعه هول شدم و زدم زیر گریه بلافاصله تماس را قطع کردم به سوپروایزر بیمارستان تماس گرفتم از آنها اجازه خواستم تا پیش مادرم بروم چون به جز پدرم و داداشم کسی پیش مادرم نبود داداشم هم خیلی کوچک است. داداشم حدوداً ۵ ۶ سالش هست ها هم اجازه رفتن را به من ندادند گفتند که مرکز بیمارستان خالی میشه و یک دفعه بیمار آمبولانس میارن و این حر خاطره شقایق عزیزدل...
ادامه مطلبما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 199 تاريخ : جمعه 7 مهر 1402 ساعت: 16:14