خاطره شقایق عزیزدل

ساخت وبلاگ
سلام سلام، چطور مطورید؛ سانازم خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 355 تاريخ : جمعه 7 مهر 1402 ساعت: 16:14

سلام گندمم ۱۸ سالمه دومین خاطرمه که میذارم خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 329 تاريخ : جمعه 7 مهر 1402 ساعت: 16:14

بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت دوستان گلم امیدوارم که هرجا که هستید عالی و شاد باشید من اومدم خاطره به دنیا اومدن خواهرم را براتون تعریف کنم. اول یه اصل کوچولو بدم من زینب هستم ۲۰ ساله از شیراز دانشجوی رشته روانشناسی و کارمند بیمارستان. دقیقاً ۱۲ فروردین سال ۱۴۰۲ بود که دردهای مکرر مادرم شروع شد. ما هم فکر کردیم که مثل همیشه خوب میشه و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته ظهر دوازدهم بود که بابام مامانمو برد بیمارستان وقتی که توسط دکتر چک شد گفتند که هیچ موردی نداره و طبیعی هست و یکی دو تا سرم زدن به مادرم و بعد هم اومدن خانه مامانم کمی حالش بهتر شد اما نیمه‌های شب تقریباً ساعت سه و نیم نصف شب بود که دردهای مامانم خیلی خیلی شدید شد اون زمان مامانم هفت ماهه بود بابام مامانم رو به همراه داداشم بردن دکتر هم توی خونه موندم به خاطر اینکه فردا باید می‌رفتم سر کار ساعت ۶ بود آماده شدم اسنپ گرفتم رفتم سر کار. وقتی که رسیدم سر کار حدوداً ساعت ۶:۴۰ دقیقه بود به پدرم زنگ زدم و حال مادرم رو پرسیدم ت داخل اتاق معاینه هست و دارند بهش سرم وصل می‌کنند. بعد هم تماس را قطع کردم دقیقاً ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود که بابام به من تماس گرفت و داشت گریه می‌کرد گفت مامانت طبیعی داره بچه رو به دنیا میاره آخه مامانم هفت ماهه بود به خاطر همین داشت گریه می‌کرد من هم یک دفعه هول شدم و زدم زیر گریه بلافاصله تماس را قطع کردم به سوپروایزر بیمارستان تماس گرفتم از آنها اجازه خواستم تا پیش مادرم بروم چون به جز پدرم و داداشم کسی پیش مادرم نبود داداشم هم خیلی کوچک است. داداشم حدوداً ۵ ۶ سالش هست ها هم اجازه رفتن را به من ندادند گفتند که مرکز بیمارستان خالی میشه و یک دفعه بیمار آمبولانس میارن و این حر خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 199 تاريخ : جمعه 7 مهر 1402 ساعت: 16:14

سلام به همه دوستان عزیزسینا هستم ۲۲ سالمه ، دانشجوی ترم شش هستم و شیمی می خونمدوتا همخونه دارم به نام های طاها و مهراد که جفتشون پزشکی می خوننخوابگاه نرفتیم و باهم یه خونه گرفتیماصلش اینه که همه مون چند ترم اول خوابگاه بودیم ولی از وضعیت راضی نبودیم و تصمیم گرفتیم خونه بگیریم . اینجوری موقع امتحانات هم راحت تریمحالا اینکه چطور و کجا با هم آشنا شدیم داستان دارهبریم سر اصل مطلبمن ، یک عدد پسر بچه پر رو ، زبون دراز ، درس خون ، مرتب و مهم تر از همه اینه که از دکتر ، و پرستار، محیط بیمارستان ، آمپول، و هرچی که مربوط به دکتر و درمان باشه وحشت دارمخلاصه داستان اصلی از جایی شروع شد که...شب امتحان بود و داشتیم درس می خوندیم . اون شب با توافق طاها و مهراد هرکدوم چند تا از دوستان رو آورده بودیم خونه تا دور هم درس بخونیم و برای هم رفع اشکال کنیمخلاصه طاها و مهراد با روستانشون جدا ، و من هم با دوتا از همکلاسی هامون جدا نشستیم به درس خوندن ، کلی هم کار کردیم. موقع شام دور هم یه شام مختصر خوردیم که دوباره شروع کنیم به درس خوندنچون درس طاها و مهراد از من سنگین تر بود بهشون گفتم من ظرف ها رو می شورم شما درس بخونیدرفتم سریع و تند تند ظرف ها رو می شستم و نا مرتب و عجله ای تند تند میذاشتم رو آبچکان که سریع بیام کنار مهمونام بشینم پای درسهمینطور که داشتم تند تند ظرف میذاشتم بالا، یکم دستم رو پایین گرفتم، و گوشه یکی از بشقاب ها گرفت به زیر آبچکان و چون با سرعت این کارو کردم ظرف محکم خورد زیر آبچکان و شکست ، نصف ظرف موند تو دستم نصف دیگه اش هم‌ از بالا مستقیم اومد با لبه ی تیزش کشیده شد رو ساعد دست چپم و خورد کف ظرف شویی رو بقیه ظرف ها و خرد شدچشمتون روز بد نبیته ، همش تو سه ثانیه کف ظرف شویی پ خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 245 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:49

سلام امیدوارم حالتون عالی باشهمن مهسام ۲۲ سالمه همسرم پویا ۲۶ سالشهتابستونه و وقت خالی زیاددددگفتم یه خاطره از روز عقدمون بگمداستان آشناییمون رو گفتم قبلا که تو راهیان نور آشنا شدیم و یه مدت با اطلاع خانواده باهم در ارتباط بودیم برای آشنایی و ازدواج کردیم...اما آشناییمون واقعاااا مدلش آشنایی بود و یعنی کاملا مرزها رو رعایت میکردیم چون خانواده جفتمون معتقد بودن...روز عقد با وجود اینکه دیگه تقریبا از همه چی مطمئن بودم خیلییی استرس داشتم... استرس یه زندگی جدید یه مسئولیت بزرگ‌‌‌... استرس اینکه قراره از این به بعد یه نفر دیگه رو تو تمام مسائل و تصمیمات زندگیم شریک کنم خیلی عجیب و هیجان برانگیز بوداونقدری استرس داشتم که کاملا رنگم پریده بود و هر کسی میتونست متوجه بشهعقدمون عصر بود بعدش به همراه خانواده پویا همه رفتیم خونه ما و کلی مهمون اومدشب که شد دیگه تقریبا همه مهمونا رفتن و فقط خانواده پویا اینا و خانواده یکی از عموهام و خانواده خودمون بودیمدیگه کم کم حس میکردم که دارم از حال میرمفشار روانی و استرس چیزی بود که داشت دیوونم می‌کرد اون روز واقعا فقط به خودم میگفتم من چیکار کردم؟ الان وقتش بود؟ از پسش بر میام؟دیگه حالم خیلی بد شد بعد شام برای اینکه از پا نیفتم به اصرار مامانم رفتم تو اتاقم یکم دراز بکشمچادرمو در آوردم گذاشتم کنار تخت و دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو سرم و فقط فکر میکردم به آینده به همه چییکم بعد صدای در اومد گفتم بله بفرماییددیدم پویاست نشستم رو تخت گفت راحت باش خوبی؟گفتم آره خوبم... گفت رنگت چرا پریده پس... گفتم نه بابا یکم خستم خوبم... گفت دراز بکش راحت باش... گفتم راحتم...یکم حرف زدیم راجب عقدمون بعد مامانم صدا زد که بیایم پایینرفتیم دیدیم خانواده پویا دارن میرن.. خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 209 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:12

سلاممم نگارم ۲۲ سالمه تازه عقد کردم خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 207 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:12

سلامممممببینید کی اینجاست .بلعععععع هاکانم در خدمت شما دوستان عزیز خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 330 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 18:03

سلام ودرود آیلین ۲۰ سالمهپدر ومادرم هردو شاغل هستن وخودمم دانشجوی تربیت معلمخاطرات زیادی دارم میخوام براتون بنویسمراستش ما تو خونواده همه شغلی داریم ولی خب ترجیح میدم وقتی مریض میشم یا برم کلنیک یا بیمارستان خاطره ازاون جایی شروع شدکه تو اوج سرما ویخ بندون ما پاشیدیم با دوستان دوران مدرسه رفتیم بیرون خرید واینا بستنی خوردیم فکر کن برف اومده بود بعد ما خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 259 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 18:03

سلام به همه ای دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشهاسمم مهتابه اکثریت منو میشناسین دوتا داداش دارم یکی کوچیکه یکیم بزگه و پزشک عمومی شدهاین خاطره بر میگرده به زمستان پارسالکه من رفته بودم خونه خالم بعد منو دختر خالم وقتی خالم رفت بیرون ماهم از خونه زدیم بیرون هوا هم سرد بودو بارون میامد جا خونه شون یه پارکه رفتیم پارک بعد دختر خالم گفت مهتاب تو این هوا بستنی خیلی میچسبه بخریم منم گفتم باشه بستنی خریدیمو تو پارک خوردیم ویک ساعتی تو بارون ایستادیم بعد اومدیم فقط شانس اوردیم که خالم هنوز نیامده بود وقتی برگشتیم هردوتا مون مثل موش آبکشیده شدیم دختر خالم لباساشو عوض کرد گفت بیا توهم عوض کن بهت لباس بدم منم گفتم نه خوبه بعد گفتم من خوابم میاد میرم میخوابم گفت مهتاب سرما میخوری ها بیا عوض کن یاحداقل بیا یه قرص سرماخوردگی بخور منم نخوردم چون از قرص بدم میاد به حرفاش توجه نکردمو رفتم خوابیدم توخواب میلرزیدم هی احساس داغی میکردم وقتی از لرزش بیدار شدم دیدم ساناز دخترخالم روسرمه و با یه دستمال روسرم بعد گفت مهتاب خیلی تب داری بیا شیاف بزار یا اینکه به داداشت زنگ میزنم میگم مریض شدی منم چون ترسیدم به داداشم بگه شیافو ازش گرفتم گفتم برو بیرون میزارم خودم گفت نه یا خودم میزارم یااینکه صورتمو اونور میکنم بزار گفتم باشه صورتشو اونور کرد گذاشتم بعد اومد دورتادورمو گشت گفت پاشو خودتو بتکون که یعنی شیافو قایم نکرده باشم بعد که گشت دید نیست خیالش راحت شد رفت منم دوباره خوابیدم بعد فرداش که میخواستم برم خونه مون که داداشم اومده بود دنبالم گلو درد داشتم خونه خالم دولقمه بزور صبحونه خوردم رفتم پایین دیدم داداشم با ماشین دایم اومده دنبالم رفتم سوارماشین شدمو سلام دادم به داداشم صدام گرفته بود ی خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 236 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 18:03

خببب مارالم بیرون بودم بالاخرخ اومدم برا ادامه ی خاطره خاطره شقایق عزیزدل...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره شقایق عزیزدل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemrooz بازدید : 263 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 17:11